رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ رامتین من حوصله ندارم بعدا بریم
رامتین خیلی ضایع قیافه اش رفت تو هم و منم که اصلا دوست نداشتم رامتینو ناراحت کنم قبول کردم و سریع کارامو کردم .
تندی صورتمو آب زدم و لباس پوشیدم . تیپ اسپرت زدم . یه شلوار لی از بالا گشاد پوشیدم و با یه مانتوی سفید تا بالای زانوم . موهامو شونه زدم و باز گذاشتم . موهام تا کمرم می رسید و لخت بود . یه رژ صورتی دخترونه زدم و از اتاق رفتم بیرون .
رامتین هم زمان با اینکه می رفتم پایین برام صوتی زد و گفت :
ــ اولالا خانم با من افتخار آشنایی میدین؟
ــ لوس نشو رامتین من خیلی ساده ام.
ــ خواهر من همه جورش خوشگله .
بعد شروع کرد با خودش خوندن :
به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم
شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو ورش
واسه پسر کوچیک ترش آیا بدم ؟ آیا ندم ؟
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
منو مامان که زل زده بودیم بهش یهو از ادا های رامتین خنده امون گرفت . کاملا واضح بود که می خواد روحیمو خوب کنه . همیشه بهم می گفت : اذیتت که می کنم از سر لج گریه می کنی و من اونموقع هاخیلی دوست دارم . اما هیچوقت نمی خوام حتی یه دونه از اون اشکای قشنگت واسه غم ریخته بشن . حتی یه دونه .
رامتین همیشه ناراحتی های منو از بین می برد . هر وقت پیشش بودم با کار هاش شادم می کرد و همیشه قهقه زنان از پیشش می رفتم . مثل آبی بود که روی آتیش می ریختن .
رامتین دستمو کشیدو منو مثل عروسک با خودش برد توی پارکینگ . نشستم توی ماشینش و اونم راه افتاد .
من ــ خوش به حال دوست دخترات !
رامتین ــ چرا ؟
ــ چون تو همیشه باهاشونی !
ــ مگه همیشه با تو نیستم؟
ــ چرا هستی ولی اون جوری دوستشونی
ــ خب حالا داداشتم . بهتره که ! نیست ؟
پوزخندی زدم . شاید اگه دوستم بودی بهت می گفتم . اما الان یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه .
رامتین ــ رها ؟
من ــ بله ؟
ــ چیزی می خوای بگی ؟
ــ چطور مگه ؟
ــ توی چشمات یه چیزیه ؟
ــ چی ؟
ــ چشات دارن بهم میگن !
دستمو گذاشتم روی چشمام
ــ چیو دارن بهت میگن ؟
ــ این که خواهر کوچولوی من توی قلب نازکش یه چیزی سنگینی میکنه .
ــ نه چیزی نیست .
ــ خب چرا با سوگند درد دل نمی کنی ؟
توی دلم گفتم : چه جوری از تمام احساسای من با خبره ؟
من ــ خب....... پیش نیومده !
رامتین ــ نمی خوای بپرسی کجا میریم ؟
من ــ خوب ..... کجا میریم ؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: